نام رمان : روز را بلندتر می خواهم
نویسنده : رهایش* کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۷٫۸ (پی دی اف) – ۰٫۶ (پرنیان) – ۱٫۴ (کتابچه) – ۰٫۶ (ePub) – اندروید ۱٫۱ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۷۹۰
خلاصه داستان :
داستان زندگی یه نفره، کسی که شاید و در ظاهر یه زندگی عادی، با بالا و پایین های معمولی، با تلاش های روتین برای امروز رو به فردا رسوندن، برای گذر از فراز و نشیب های روزگار رو از سر می گذرونه اما همیشه وقتی گذشته و آینده یه جایی توی حال بهم می رسن، واکنش های متفاوتی رو ایجاد می کنن. احساسات مختلف، برخوردهای متغیر، نتیجه گیری های متفاوت.
دامون هست و روزگارش، روزگار گذشته و حالش و از همه مهمتر آینده اش.
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از رهایش* عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
درست شد؟!
-می شه!
:امید به خدا! مطمئنی؟!
-اوف! می شه انقدر نری و نیای؟!
:یه چیزی حدود یک ساعت و نیمه سرت اون تواِ!
-خب باشه! مگه سرم تو حفره های ممنوعه ی تواِ که شاکی هستی! برو یه ساعت و نیم دیگه بیا صحیح و سالم تحویلش بگیر! برو! برو من تو رو یه ساعت و نیم دور و بر خودم نبینم!
:باشه، پس من می رم لباسهامو بشورم و …
برگشتم سمتش و با چشمهای گرد شده و ابروهای درهم زل زدم بهش! همون جوری که انگشت اشاره اش رو می مالید به چونه اش گفت: خب امیدی به درست شدن این ماشین ندارم!
از جام بلند شدم، دستهامو گذاشتم رو شونه هاش و همون جوری که به سمت ورودی آشپزخونه هلش می دادم گفتم: برو تا سر کوچه و برگرد، صدای نخراشیده ی نتراشیده ی این غارغارک تو این خونه طنین انداز می شه! بدو!
بدی این آشپزخونه های مدرن همینه دیگه! در نداره! در داشته باشه تیپا می زنی در اونجای هر چی آدم مزاحمه، در رو می کوبی به هم و می شینی به کارت می رسی! والله!
دوباره افتادم به جون ماشین لباسشویی بدبخت. یه کار ساده چنان وقتمو گرفته بود که به قول سیاوش اگه یه تعمیرکار خبر کرده بودم تا حالا هفتاد مرتبه لباسها رو هم شسته و خشک کرده بود!
نیم ساعت گذشت، تو آخرین لحظه ای که داشتم موفق می شدم فنر دور قاب لاستیکی ماشینو جا بندازم، صدای سیاوش چنان از جا پروندم که فنر دوباره در رفت و لاستیک دوباره از جا در اومد!
برگشتم سمتش و گفتم: یه ساعت و نیم نشده بودها!
حاضر و آماده تو ورودی آشپزخونه ایستاد و گفت: می دونم، اومدم بگم من دارم می رم نون بگیرم. چیزی نمی خوای؟!
با لبخند زل زدم به صورتش و با لحن مهربون و پرمحبتی گفتم: چرا!